فردوسی، پیش داوری، و بوسیدن سر زلف رودابه

ساخت وبلاگ

(این مطلب در شماره ۵۰ ماهنامه مهرنامه، آذر ۱۳۹۵، منتشر شده است.)

سرانجام بعد از ماجرای بسیار، عاشق دلداده به پای دیوارسرای معشوق رسید. یعنی به پای دیوار کاخ مهراب شاه کابلی. اما شب بود و در سرای بسته بود. دختر زیبا رو، یعنی رودابه، بر بام سرای برآمد و به عاشق خویش، یعنی زال، خوش آمد گفت. رودابه، به بیان زیبای فردوسی بزرگ، بر بام به سروی بلند می مانست که ماه تمام بر سرش می درخشد: «چو سرو سهی بر سرش ماه تام». کلید در سرای اما از دسترس دور بود.

چاره کار چه بود؟ رودابه زلف چون کمند خویش را باز کرد و سر زلف تا به پای دیوار رسید: «این را بگیر و بالا بیا!»

بدوگفت برتاز و برکش میان                                                                       

بر شیر بگشای و چنگ کیان

بگیر این سیه گیسو از یک سوی ام                                                          

ز بهر تو باید همی گیسو ام

در نمونه مشابه اروپایی این داستان، یعنی ماجرای راپونزل، عاشق سر زلف طلایی راپونزل را می گیرد و خود را به نزد او می رساند.

فردوسی بزرگ اما شریفتر و جوانمرد تر از این حرف هاست. قهرمان هایش هم چنین اند. زال هرگز معشوق را با چنین کاری رنجه نمی کند. او سر زلف مشکی رودابه را در دست می گیرد، می بوسد و بر دیده می گذارد. اما بعد، آن را به کناری رها می کند و  کمندی را می جوید و می یابد و با کمک آن خود را به حضور رودابه زیبا می رساند.

و این دیدار مقدمه ازدواجی عاشقانه و شورانگیز است که آفتاب سپیده دم ایران، رستم، از آن زاده خواهد شد.

***

راوی ارجمند داستان های ملی ایران، فردوسی بزرگ، چنین نقل کرده است که جمشید، پادشاه اساطیری ایران، در اواخر سلطنت خویش دچار بیماری غرور و خودبینی شد. بزرگان کشور را گردآورد و دعوی خدایی و خودبینی کرد:

چنین گفت با سالخورده مهان                                                          

که جز خویشتن را ندانم جهان

هنر در جهان از من آمد پدید                                                              

چو من نامور تخت شاهی ندید

جهان را به خوبی من آراستم                                                          

چنان است گیتی کجا خواستم

خور و خواب و آرامتان از من است                                                    

همه کوشش و کامتان از من است

یعنی با بزرگان سالخورده کشور گفت که جهان تنها از آن من است. و نیز بر ایشان منت گذاشت که این همه نعمت و آسایش که در آنید، همه از برکت وجود من است.

در اثر این غرور و خودبینی، فره ایزدی از وجود جمشید جدا شد. یعنی او شایستگی و فضیلت پادشاهی و حکمرانی را از دست داد. در نتیجه ضحاک که مردی فرومایه و نابکار بود، بر سرزمین ایران غلبه یافت و دورانی طولانی از تیره روزی و نگون بختی ایرانیان آغاز گشت:

هنر خوار شد، جادویی ارجمند                                                              

نهان راستی، آشکارا گزند

شده بر بدی دست دیوان دراز                                                                

ز نیکی نرفتی سخن جز به راز

اما اوضاع چنین نیز هم نماند و می دانیم که سرانجام کاوه قیام کرد و فریدون را که از تبار جمشید بود بر تخت شاهی نشاند و ضحاک را در دامنه دماوند به بند کشید. بندی که سرانجام روزی پاره خواهد شد.

جمشید، بعد از آن که از تخت شاهی سرنگون شد، برای فرار جانب مشرق را در پیش گرفت. در راه به زابلستان رسید. حاکم زابل، دختری داشت، نامش سمن ناز. ماجرا چنین پیش آمد که سمن ناز و جمشید به یکدیگر برخورد گردند و دلباخته هم شدند. فرمانروای زابلستان حاضر به قبول ازدواج دخترش با جمشید شد اما از ترس ضحاک از ایشان خواست که به سوی سرزمین چین بگریزند.

جمشید و سمن ناز، پیش از آن که به پایان تلخ زندگی خود برسند، صاحب فرزندانی شدند. یکی از فرزندان ایشان نیای پدری فریدون، و دیگری نیای پدری رستم است.

ماجرای زاده شدن رستم اما از این که گفتیم عجیب تر است. می دانیم که رستم فرزند عشقی آتشین و افسانه ای است. عشق میان زال و رودابه. یکی از نکته های شگفت انگیز این داستان آن است که رودابه دختر مهراب شاه کابلی است. و مهراب شاه از تبار ضحاک. بنابراین نسب رستم از سوی پدر به جمشید و از سوی مادر به ضحاک می رسد. این که چگونه چنین شد و نگارنده این گفتار چه نتیجه ای می خواهد بگیرد از نقل این ماجرای شگفت، در ادامه این مقال آمده است.

***

تبعیض چیست؟ تبعیض نوعی «پیش داوری» است. یعنی وقتی که بگویند که از قبل معلوم است که «بعضی ها» به خاطر ویژگی های ثانویه انسانی شان (مانند نژاد) از «بعضی» های دیگر، توانایی ها و قابلیت های کمتری دارند. مثلا وقتی می خواهند فردی را استخدام کنند، پیش از آن که منصفانه سابقه و توانایی ها و تحصیلات او را بررسی کنند، بگویند که چون این فرد سیاهپوست یا سفیدپوست یا ترک یا فارس یا شیرازی یا اصفهانی یا (خود شما مثال بزنید) است، حتما نسبت به دیگران با هوشتر، یا تنبل تر، یا فریبکارتر، خسیس تر، یا مسوولیت شناس تر یا (باز هم شما مثال بزنید)تر است.

تبعیض و پیش داوری از این دست، امر رایجی است. آدم ها باید مواظب باشند و خودشان را و افکار و حرف هایشان را رصد کنند تا یک وقت دچار تبعیض و پیش داوری ناروا و نا به جا نشوند. در زمان های اخیر این موضوع اهمیت بیشتری پیدا کرده است. یک دلیلش این است که آدم ها بیشتر سفر و مهاجرت می کنند و آدم های گوناگون را می بینند و کم کم درک می کنند که تفاوت های ظاهری نباید ملاک و مبنای تبعیض و پیش داوری شود. در زمان های گذشته، یعنی در زمان فردوسی و سعدی و حافظ، جامعه ها یکدست تر بودند. نمی گویم که تنوع وجود نداشت. اما به نسبت امروز، جامعه ها یکدست تر و جوامع یکدست بیشتر بودند. به همین دلیل نشانه های پیش داوری بیشتر به چشم می خورد. حتی شاعر بزرگی مانند حافظ که آن قدر فکر بلند و عقل نقاد و ذوق سرشار و ذهن وقادی داشت (این همه تعریف کردم که یک وقت خواننده فکر نکند که نویسنده این سطور ارادتی تام به حافظ ندارد و قصدش خرده گیری بر رند عالمسوز شیراز است) و همه می دانیم که داشت، اما در این مورد گاهی بی احتیاط می شد و مثلا سیاه بودن را به عنوان طعنه و خوارداشت به کار می برد:

دی گله ای ز طره اش کردم و از سر فسوس                  

گفت که این سیاه کج! گوش به من نمی کند!

یعنی دلبر در پاسخ حافظ با طعنه و تمسخر گفت این زلف من یک سیاه پوست چموشی است که حتی حرف من را هم گوش نمی کند!

یا در جای دیگر می گوید که:

سلطان من خدا را زلفت شکست ما را                                

تا کی کند سیاهی، چندین دراز دستی؟

حتی سعدی اخلاق دان و شیرین سخن نیز وقتی در کتاب مستطاب گلستان می خواهد اوج زشتی را به بیان آورد، اشاره می کند که طرف سیاه بوده است: «...سیاهی ... که لب زبرینش از پره بینی درگذشته بود و زیرینش به گریبان فروهشته [!] هیکلی که صخرالجن از طلعتش برمیدی و عین القطر از بغلش بگندیدی....».

و از این نمونه ها تا بخواهید زیاد است و البته باید در سیاق زمان و زمانه خودشان خوانده شوند و نباید عیب و ایراد نابه جا و ناهمزمان به حافظ و سعدی و مولانا گرفت.

این را داشته باشیم. اما نویسنده این مقال می خواهد بگوید که در اخلاقیات پهلوانان شاهنامه، درس خودداری از پیش داوری هم هست. و این مزیتی بزرگ برای حکیم فرزانه طوس است. اخلاق در نزد فردوسی از «خرد» سرچشمه می گیرد و با «نیرو» برقرار می ماند. اخلاقی فردوسی اخلاق خرد (خرد رهنمای و خرد دلگشای) و نیرو (ز نیرو بود مرد را راستی) است. این اخلاق بعد ها نزد صوفیان به دامان انکار خرد به نفع عشق (طفیل هستی عشقند آدمی و پری - حافظ) و انکار نیرو به نفع خودویرانگری صوفیانه (زیر ویران گنج سلطانی بود - مولانا) افتاد. این که این اتفاق چه اثری بر اخلاقیات ایرانیان نهاد حکایتی است که شاید وقتی دیگر به آن برسیم. در این جا اما از اخلاق فردوسی سخن می گوییم و از این که اخلاق فردوسی از زمانه و زمینه خویش جلوتر است و نمونه اش یکی این که پیش داوری را نهی می کند.

برای نمونه، داستان زال و رودابه، یعنی داستان عشق و پیوندی که به زاده شدن رستم می انجامد، در کنار انبوه نکته ها و آموزه ها، این درس بزرگ را نیز دارد: درس خودداری از تبعیض و پیشداوری. ادامه این مقال شرح همین معناست.

***

ماجرای زال و سیمرغ و رودابه در دوران پادشاهی منوچهر رخ می دهد. منوچهر نوه فریدون بود. همانطور که آمد، فریدون هم از نوادگان جمشید بود. بنابراین می توان گفت که منوچهر با خانواده رستم یک جور نسبت خویشی و پیوندی هم داشته است. می دانیم که سام (که بعدها می شود پدر زال و پدربزرگ رستم) فرمانروای زابلستان بود و انتظار فرزندی را از همسر باردار خویش می کشید. بالاخره انتظار به سر آمد و فرزند به دنیا آمد. اما گویا یک ایراد وجود داشت: موی نوزاد یکدست سفید بود. مانند موی پیران کهنسال. نوزاد چهره ای سرخ و روشن و شاداب داشت، به مانند خورشید، اما مویش مانند پیران بود: یکسر سپید.

وقتی به سام خبر می دهند و فرمانروای زابلستان می آید و فرزند تازه به دنیا آمده اش را می بیند که مویش یکسر سپید است، دچار همان مشکل پیش داوری می شود. یعنی می گوید که این نوزاد به خاطر این تفاوت ظاهری که با دیگران دارد، حتما روح و روانش هم ایراد دارد. حتما بچه دیو و پری است. حتما باعث مسخره شدن و خجالت زده شدن من پیش بزرگان و سران عالم می شود!

بگفتا که این بچه دیو چیست                                                        

پلنگ دو رنگ است یا خود پری ست؟

بخندند بر من مهان جهان                                                              

از این بچه در آشکار و نهان

سام پهلوان حتی به خطا می پندارد که پیرچهر بودن فرزند، پادافره گناهی است:

اگر من گناهی گران کرده ام                                                            

وگر کیش آهرمن آورده ام

به پوزش مگر کردگار جهان                                                                

به من بر ببخشاید اندر نهان

و در نتیجه دستور می دهد که فرزند نوزادش را، که به خاطر موی سپیدش زال نامیده می شود، ببرند و در کوه و بیابان رها کنند تا طعمه ددان شود و کسی او را نبیند تا پهلوان زابلستان را بابت داشتن چنین فرزندی مسخره کند.

نوزاد که قرار بود در بیابان بماند و بمیرد، توسط سیمرغ نجات داده می شود. البته سیمرغ اول آن طفل زار را می برد تا غذای جوجه هایش شود. اما جوجه های سیمرغ دلبسته نوزاد سپیدموی می شوند و به بیان فردوسی خداوند هم مهری به سیمرغ می دهد تا از خوردن آن طفل درگذرد و بلکه او را در کنار جوجه های خودش بپرورد و بزرگ کند.

خداوند مهری به سیمرغ داد                                                                

نکرد او به خوردن از آن بچه یاد

سال ها بدین منوال می گذرد و زال در لانه سیمرغ، نوجوانی برومند می شود. در همان روزها، سام نریمان خوابی می بیند که در ان خواب، مردی سوار بر اسب به او مژده می دهد که فرزندی برومند دارد. سام موبدان را جمع می کند و تعبیر خواب را از ایشان می پرسد. موبدان زبان به ملامت او می گشایند که: مردم فرزند خود را به ناز و نوازش پرورش می دهند. تو چرا فرزند را عریان و گریان به دشت بی پناه افکندی؟ سام از کرده خود پشیمان می شود. و کدام ایرانی است که دنباله ماجرا را نداند؟ فرزند را می جوید و از لانه سیمرغ به کاخ و کوشک سلطانی می آورد و زال خیلی زود، پهلوانی جوان و برومند و رزمجو و ادب دان می شود. البته با موهایی سپید.

***

مهراب شاه کابلی، فروانروای کابلستان که از دیدار سام و فرزند بازیافته اش، زال، به کابل بر می گردد، چنان که رسم همسران است، همسرش سیندخت از او می پرسد که در سفر چه دیدی؟ و این فرزند «پیرسر» سام، چگونه مردی است؟ و آیا رفتارش به رسم پادشاهان است یا همچنان کنام سیمرغ را در خاطر دارد؟

چه مرد است این پیرسر پور سام                                                    

همی تخت یادآورد یا کنام؟

مهراب شاه با زبانی نرم و ستایشگر، به همسرش جواب می دهد:

چنین گفت مهراب پاسخ به اوی                                                        

که ای سرو سیمین بر خوبروی!

به نظر نگارنده این سطور سخن گفتن زن و شوی را نیز می توان از فردوسی آموخت. مهراب شاه کابلی چنین در جواب همسرش سیندخت سخن آغاز می کند و بعد از زال تعریف می کند که:

به گیتی در از پهلوانان گرد                                                          

پس زال زر کس نیارد سپرد

چو دست و عنانش به ایوان نگار                                                

نبینی نه بر زین چون او یک سوار

دل شیر نر دارد و زور پیل                                                            

دو دستش به کردار دریای نیل

چو در رزم باشد سرافشان بود                                                    

چو بر گاه باشد زر افشان بود

رخش پژمراننده ارغوان                                                                

جوان سال و بیدار و بختش جوان

یعنی پهلوان جوان و زورمندی است که در عین پهلوانی و زورمندی، کلاهداری و آیین سروری را نیز نیک می داند. بعد از آن، مهراب شاه نکته ای را می گوید که مورد نظر این گفتار است. مهراب شاه می گوید که تنها آهویی که به زال می گیرند سپیدی موی اوست. (آهو در اینجا یعنی عیب و ایراد. هو یعنی خوب و با پیشوند آ معکوس می شود. بنابراین آهو یعنی ناخوبی، یعنی بدی و زشتی) اما این را مردمان بدبین و عیب جو می گویند و اگر خوب نگاه کنی می بینی که این سپیدی مو برازنده اوست و زیبایی خودش را دارد و بر زیبایی او می افزاید:

از آهو همین که اش سپید است موی                                                      

بگوید چنین مردم عیب جوی

سپیدی مویش بزیبد همی                                                                        

تو گویی که دلها فریبد همی

البته رودابه گفتگوی پدر و مادر را می شنود و دلداده زال می شود. چنان که زال هم تعریف رودابه را از «یکی نامدار از میان مهان» شنیده بود که دختر مهراب شاه کابلی را چنین وصف می کرد:

پس پرده او یکی دختر است                                                          

که رویش ز خورشید روشن تر است

ز سر تا به پایش به کردار عاج                                                        

به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج

بر آن سفت سیمینش مشکین کمند                                                

سرش گشته چون حلقه پای بند

دو چشمش به سان دو نرگس به باغ                                              

مژه تیرگی برده از پر زاغ

بهشتی ست سرتاسر آراسته                                                        

پر آرایش و رامش و خواسته

پس زال زر نیز سرش در سودای او گرفتار شده بود.

***

ادامه ماجرا را هر که آنقدر فارسی می داند که حالا به خواندن این گفتار مشغول است، باید دانسته و خوانده و شنیده باشد. رودابه عشق خویش به پور سام را به پرستندگان خویش آشکار می کند. پرستندگان به معنی خدمتکاران و ملازمان است. پرستیدن به معنی عبادت نیست. به معنی همدمی و دمخوری و خدمت و تیمار کردن است. واژه پرستار هم به همین معنا از این کلمه مشتق شده است. خلاصه آن که پرستندگان نخست او را از عشق زال نهی می کنند و همان پیش داوری ها را تکرار می کنند که زال پرورده مرغ در کوه است و تورا خواستگاران بیشتر و بهتری خواهد بود.

رودابه اما جواب می دهد که نه خاقان چین و نه قیصر روم و نه شاه ایران. این ها را نمی خواهد و بلکه همه دل در گرو پهلوان رابلستان دارد. پرستندگان، چنان که اقتضای پرستندگی و پرستاری است، با او همدل می شوند و بعد از ماجراهای فراوان زال را می بینند و پیام دلدلدگی اش را برای بانوی خود می آورند. وقتی رودابه از ایشان می پرسد که زال را چگونه یافتید، جواب می دهند که:

سراسر سپید است مویش به رنگ                                            

از آهو همین است و این نیست ننگ

آفرین و درود به فردوسی! از زبان پرستندگان می گوید که این تفاوت ظاهری در رنگ مو اگرچه متفاوت است، اما ننگ نیست. چیزی نیست که آدمی را به خاطرش پیش داوری و ملامت کنند.

سر جعد آن پهلوان جهان                                                             

چو سیمین زره بر گل ارغوان

که گویی همی خود چنان بایدی                                                    

وگر نیستی مهر نفزایدی

یعنی خوب که نگاه می کنی، فکر می کنی که اصلا این شکلی که هست برایش متناسب تر و زیباتر است و دلیل این که آدمی به او دل می بازد همین است!

***

همان گونه که در این مقال رفت، فردوسی در داستان حماسی و عاشقانه زال و سیمرغ و رودابه، در کنار انبوه نکته های و درس هایی که می گوید، این را چه روشن نشان می دهد که پیش داوری یا تبعیض بر اساس مشخصات ظاهری (در اینجا رنگ سپید زال) یا خانوادگی (در اینجا نسب رودابه که به ضحاک می رسید) چقدر ناروا و نادرست است. قهرمانان این داستان بعد از گذاری سخت از آن همه چالش که نتیجه این پیش داوری ها بود، به وصال رسیدند و خاندان پهلوانی ایران گامی به سوی بلندترین قله حماسی خویش برداشت.

ممکن است این معنی در ذهن خواننده خلجان کند که بپرسد از نویسنده این گفتار که پس پاسخ آنان را چه می دهی که می گویند فردوسی بیت هایی تبعیض آمیز درباره ترکان و عرب ها و زنان سروده است؟ و حتی نمونه های آشنایی را می آورند. نویسنده به خواننده می گوید که اگر عمر او به مهرنامه و عمر مهرنامه به روزگار باقی باشد، دراین باره در شماره آینده خواهد نوشت (چنان که نقالان هم همه داستان رستم و سهراب را به یک شب نمی گفتند). 

همانطور که نویسنده این گفتار نوشت و خواننده هم می دانست، در آن شب اساطیری که زال به دروازه کاخی رسید که رودابه در آن خانه داشت، به قول فردوسی در حجره بسته و کلیدش پنهان بود. رودابه بر بام برآمد و به زال خوش آمد گفت. بعد، رودابه کمند زلف خود را باز کرد و به پایین افکند تا زال سرش را بگیرد و بالا بیاید:

کمندی گشاد او ز سرو بلند                                                              

کس از مشک زآنسان نپیچد کمند

خم اندر خم و مار بر مار بر                                                                

 بر آن غبغبش نار بر نار بر

 زال اما چندان شریف و جوانمرد بود که آزار معشوق را برای رسیدن به وصل روا نمی دانست. برای پهلوان افسانه ای ایرانزمین سر زلف معشوق برای بوسیدن بود، نه برای گرفتن و بالا آمدن. این بود که به قول حکیم فرزانه طوس:

کمند از رهی بستد و داد خم                                                              

بیفگند خوار و نزد ایچ دم

به حلقه درآمد سر کنگره                                                                    

 برآمد ز بن تا به سر یکسره

و چنین بود که داستان ازدواجی که به تولد آفتاب سپیده دم ایران، رستم دستان، انجامید، همراه شد با درس هایی دلنشین از بوسیدن سر زلف معشوق و خویشتنداری از پیشداوری.


برچسب‌ها: فردوسی, تبعیض, زال و رودابه, حافظ, پیش داوری درباره خرسندی...
ما را در سایت درباره خرسندی دنبال می کنید

برچسب : فردوسی, نویسنده : kiarasharamesh بازدید : 216 تاريخ : سه شنبه 16 آبان 1396 ساعت: 7:36