(این نوشته پیشتر در مجله مهرنامه، شماره ۵۱، نوروز ۱۳۹۶، منتشر شده است)
امشب یکی از شبهای زمستان سخت سال ۶۶۷ هجری قمری است. اینجا قونیه است. برف کوچهها را پوشانده و گلآلوده کرده است. رهگذران دست در بغل و سردرگریبان و چشم بر پیش پای خود دارند تا در هوای مهآلوده و بر زمین لغران، راه خود را به سوی خانه به سلامت پیدا کنند. من بر روی شاخهدرختی نشستهام. شاخه ای لخت و سرد و بیبرگ. روبهرویم پنجره اتاقی روشن است. مابقی بنای بزرگی که روبهرویم است در سیاهی و تاریکی فرو رفته است. این بنا، خانقاه خاندان خطیبی بلخی است. اتاق روشن، اتاق مولانا جلالالدین است. من هدهدام.
من هدهدام. از نیشابور تا به این غایت که میبینی راه پیمودهام. سفر کرده ام. چنان که آوارگان و مهاجران سفر میکنند. این متن حکایت من است. حکایتی در حاشیه سفرم از نیشابور تا قونیه در هفتصد سال پیش. سفری که در آن تمام عرض دنیای پارسی زبان را پیمودم.
امشب یکی از شبهای زمستان سال ۶۶۷ هجری قمری است و دنیای پارسی زبان در خاک و خون غوطه میخورد. تمامی شهرهایش بوی ویرانی و تباهی میدهد. تمامی راههایش بوی آوارگی و مهاجرت میدهد. شب زمستانی حکمرانی میکند. تنها اینجاست که چراغی روشن است. تنها اینجاست که شاخسار درختش هنوز جایی برای نشستن هدهد دارد. اینجا قونیه است. در این کوچه برفی گلآلود، اتاقی است که در آن چراغی روشن است. در این اتاق مثنوی سروده میشود. چه شبهایی! بزرگترین اثر عرفان شاعرانه پارسی.
عرفان شاعرانه پارسی. این نام یک باغسار است. به قول مولانا جلال الدین: سیبستان. یعنی باغ سیب. من در این باغسار خلق شدهام. بالیده ام. پرواز آموخته ام. دوستانم، تنکبازو موسیجه و بلبل و طوطی را به سوی سیمرغ هدایت کرده ام. و در آخر به ایشان آموخته ام که سیمرغی در کار نیست. هرچه هست خودشاناند. و با این که سیمرغی در کار نیست، تمام آسمان این باغسار بوی پر سیمرغ میدهد. بوی پر سیمرغ است که من را به روی شاخه این درخت، روبهروی این پنجره روشن کشانده است. تا حکایت سفری اسرارآمیز و پرماجرا با شما در میان بگذارم.
امشب که شبی از شبهای زمستان سال ۶۶۷ هجری قمری است، مثل شبهای دیگر مولانا مشغول سرایش مثنوی است. شاگردانش مینویسند. از همه بیشتر مرد جوانی نامش حسامالدین چلبی.. مولانا او را خیلی دوست دارد. حتی یک بار، همین چند ماه پیش در شروع دفتر چهارم مثنوی، به او گفت که این همت و اشتیاق تو است که به من شور و شوق سرایش مثنوی را میدهد:
همت عالی تو ای مرتجا
میکشد این را، خدا داند کجا
گردن این مثنوی را بستهای
میکشی ان جا که خود دانستهای!
این شبها مولانا جلال الدین دارد داستان من را میگوید. داستان من را از بیت ۵۶۳ دفتر سوم آغاز کرده است. کسی چه میداند که کی به پایان خواهد برد. آخر مولانا موقع سرودن مثنوی اصلا به فکر نظم و ترتیب نیست! ذهن و زبان مولانا مثل یک سیل خروشان حرکت میکند و کسی نمیداند که راه به کجا میبرد. او میگوید و حسامالدین یا اشتیاق مینویسد. گاهی حتی پیش میاید که مولانا حرفی را که اصلا ربطی به داستان ندارد میگوید و حسامالدین هم آن را مینویسد. یادم هست که هفت سال پیش، یک بار که شب تا صبح مثنوی سروده بود و حسامالدین هم روی کاغذها خم شده و نوشته بود، چشم مولانا به پنجره افتاد و فهمید که صبح شده است. بعد، همانجور با همان لحن مثنوی به حسامالدین گفت که صبح شده است و بهتر است عذر کار را بخواهند و کمی بخوابند و استراحت کنند! این هم در مثنوی آمده است:
صبح شد ای صبح را پشت و پناه
عذر مخدومی حسام الدین بخواه!
بارها هم شده است که یک داستان را داشت تعریف میکرد اما بین کار برایش داستان دیگری تداعی شد و شروع به نقل داستان دوم کرد و خلاصه بعد از دهها با حتی صدها بیت دوباره به داستان اول برگشت و آن را به پایان برد. مولانا خیلی نگران است که شاگردانش فقط به داستانها و حکایتها توجه کنند و دنبال معنای پشت سر آنها نباشند. یا حتی آن معنا را اشتباه بفهمند و به اصطلاح پایشان بلغزد. یک بار حین نقل داستان فیل در تاریخانه، به شاگردانش عتاب کرد که:
گر بگوید زان بلغزد پای تو
ور نگوید هیچ از آن وای تو
ور بگوید در مثال صورتی
بر همان صورت بچسفی ای فتی
بچسفی همان بچسبی است. مولانا اینها را به لهجه محلی میگوید. گاهی هم کلمات را به تقلید از شاگرد سابقش صلاحالدین زرکوب، به شکل عامیانه تلفظ میکند. با این کار هم نشان میدهد که چقدر صلاح الدین را دوست داشت و هم نشان میدهد که برایش معنی از صورت خیلی مهمتر است.
***
در این شب زمستانی که به تقویم آدمیان سال ۶۶۷ هجری قمری است، باز هم جمع شاگردان مولانا در این اتاق روشن که روبهروی من است دور استاد حلقه زدهاند. وسط اتاق در گودی آجرفرشی، هیزمها میسوزند و دودشان از روزنه سقف چوبی و کاهگلی اتاق بیرون میرود. در وسط جمع، چراغدانی روشن است. و یک شمع در کنارش، برای آن که اگر کسی خواست بیاید و یا برود، آن شمع را با آتش چرغدان روشن کنند و از او استقبال یا او را بدرقه کنند. چند دف و رباب و عود و چغانه به دیوار تکیه داده شدهاند. اینها مال شب های سماع اند. شبهایی که مولانا رقصان و چرخ زنان غزل میسراید و میخواند و شاگردانش هم رقصان و چرخ زنان و بردف کوبان، قافیه و ردیف شعرها را با مولوی دم میگیرند. و صدایشان با صدای دف و رباب و عود و چغانه درمی آمیزد. چند شب پیش بود که در یکی از همین مجالس سماع مولانا غزلی گفت با ردیف «بی تو به سر نمی شود» و شاگردهایش همینطور می رقصیدند و به فریاد میخواندند که بی تو به سر نمی شود و دف ها هم با آنها میکوبیدند و آن شب تا صبح با همین بانگ و نوا به سر شد. مولانا میگوید که به تو به سر نمیشود. اما من که هدهدام و تا بوده است، در این دنیا زیستهام، میدانم که چه با تو و چه بی تو به سر میشود. همه چیز به سر میسود و به سرمیآید. حتی این دوران خوشی که مثنوی سروده میشود. در دل این دنیای پرآشوب. اگرچه گاهی خوش و گاهی بد به سر میشود و به قول مولانا، بی تو هیچ خوشی ای درکار نیست:
بی تو نه زندگی خوشم، بی تو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم؟ بی تو به سر نمیشود!
***
برایتان گفته بودم که این شبها مولانا دارد داستان من را میگوید. داستانی که از بیت ۵۶۳ دفتر چهارم مثنوی شروع شده است و معلوم نیست که کجا به پایان خواهد رسید. داستان من همان داستان سلیمان و بالقیس است. یک داستان سراسر رمزوراز. مولانا داستان را چنین آغاز می کند:
هدیه بالقیس چل استر بدست
بار آنها جمله خشت زر بدست
یعنی هدیهای که بالقیس برای سلیمان فرستاد عبارت بود از چهل چهارپا که بار همهشان خشتهایی از طلا بود. وه! چه زیاد! لابد میپرسید که چرا مولانا داستان را از وسط دارد تعریف میکند؟ مولانا است دیگر!
اما خردهای بر پیر بلخ گرفتن نمیتوان. آخر داستان من، یعنی داستان بالقیس و سلیمان که من هم در آن نقشی دارم، در قرآن آمده است. مولانا هم بنارا بر آن گذاشته است که همه شاگردانش و همه خوانندههای مثنوی و خلاصه همه آدمهای باسواد، قرآن را خواندهاند و با داستانهای آن آشنا هستند. در زمان مولانا چنان بود. آدمهای باسواد کم بودند. اما چون سوادآموزی در مکتب با خواندن قرآن شروع میشد و ادامه مییافت، همه داستانهای قرآنی را میدانستند. پس لازم نبود که مولانا داستان را از اول تعریف کند. تا میگفت هدیه بالقیس، ذهن همه میرفت به جایی از داستان که باید میرفت، یعنی به جایی که بالقیس، ملکه سبا، هدایایی را برای سلیمان پیامبر میفرستد.
داستان در قرآن در سوره نمل آمده است. از آین ۲۰ تا ۴۵. خلاصه داستان چنان که در قرآن آمده است بدین قرار است:
روزی سلیمان به اتفاق لشکریانش از صحرایی رد میشد. در آیه ۱۷ همین سوره، قرآن میگوید که سلیمان دانش ویژه ای داشت . از جمله زبان پرندگان را میدانست. زبان پرندگان به عربی میشود منطق الطیر. این اصطلاح را گوشه ذهنتان نگاه دارید. چون به آن بازخواهم گشت. لشکریان سلیمان هم شامل آدمها و جنها و پرندگان می شد. من هم جزو همان پرندگان بودم. در همان جا سلیمان درگیر گفتگویی با یک مورچه میشود که شرحش بماند. در همان حین، سلمیان میپرسد که «هدهد کجاست؟ چرا من هدهد را نمیبینم؟» و ادامه داد که: «اگر دلیل روشنی برایم نیاورد که چرا غایب است، او را حسابی تنبیه میکنم و سرش را میبرم.»
سلیمان حسابی از دست من عصبانی بود. اما من دلیل موجهی برای غیبتم داشتم. به سلیمان گفتم که «خبر مهمی را از سرزمین سبا برایت آوردم ام!» و ادامه دادم که: «بر سرزمین سبا زنی حکومت میکند که خیلی مال و منال دارد و از جمله تخت حکمرانی خیلی بزرگی دارد.» آن زن همان بلقیس بود.
نام بلقیس در قرآن نیامده است. اما همه میدانند که نام ملکه سبا، همان بلقیس بوده است.
بعد هم ادامه دادم که:«آن ها گمراهند و به جای ان که خدا را بپرستند، خورشید را عبادت میکنند.»
سلیمان هم نامه ای برای ملکه سبا نوشت و آن را به من داد تا برای او ببرم. گفت: «نامه را ببر و ببین که چگونه پاسخ میدهند.»
من هم چنین کردم و نامه را به دست ملکه سبا رساندم.
او بزرگان مملکت را جمع کرد وبه آنان گفت که: «نامه مهمی به دست من رسیده است.»
و شروع به خواندن نامه برای آنان کرد: این نامه از سلیمان است و بدین گونه آغاز می شود که بسم الله الرحمن الرحیم.» و به خاطر همین بخش نامه است که سوره نمل تنها سوره قرآن شده است که دوبار در آن بسماللهالرحمنالرحیم آمده است. و نامه سلیمان چنین ادامه میداد که سرکشی نکنید و تسلیم شوید.
ملکه سبا بعد از مشورت با بزرگان، تصمیم گرفت که از در آشتی جویی درآید و در پاسخ آن نامه، هدیهای را برای سلیمان فرستاد. قرآن فقط میگوید هدیه. اما نمیگوید که آن هدیه چه بود؟ مولانا اما در داستانی که دارد نقل میکند، آن هدیه را شرح میدهد. اما پیش از آن که به قونیه بازگردیم، بگذارید که داستان من را در سوره نمل تا اخر دنبال کنیم:
سلیمان که هدیه را دید، ناراحت شد و گفت که این هدیهها در چشم من و دربرابر آن چه که من دارم ارزشی ندارند.
بعد هم یکی از اطرافیان سلیمان، با توانایی ویژهای که داشت، ملکه سبا را با همان تختش احضار کرد و در چشم به هم زدنی به حضور سلیمان آورد. بعد هم ملکه سبا جلوههای دیگری از شکوه و عظمت بارگاه سلیمان را دید و اعلام کرد که تسلیم شده و اسلام آورده است. در قرآن داستان در اینجا به پایان میرسد و سخنی از ازدواج سلیمان با ملکه سبا نیست. اما این را هم بعدها در داستانها آوردهاند که سلیمان با ملکه سبا ازدواج کرد.
***
گفتم که مولانا داستان را با شرح هدیهای آغاز کرد که بالقیس برای سلیمان فرستاده بود و گفت که چهل چهارپا بود، بار همهشان خشتهایی از طلا. یعنی هدیهای که چشم هر آدم ثروتمند و ثروتجویی را خیره میکند و واقعا هدیه بزرگ و شاهانه ای است.
اما فرستادگان بالقیس، وقتی به سرزمین سلیمان رسیدند، با صحنهای روبهرو شدند که باورشان نمیشد:
چون به صحرای سلیمانی رسید
فرش آن را جمله زر پخته دید
بر سر زر تا چهل منزل براند
تا که زر را در نظر آبی نماند
یعنی دیدند که صحرا همه مفروش از زر پخته است. زر پخته یعنی طلای ناب. و تا چهل منزل هم پیش رفتند. هر منزل راهی بود که کاروان در طول یک روز میرفت تا از منزلی به منزل دیگر برسد و شب را در آن منزل استراحت کند و فردایش دوباره راه برود. کاروانیان و شترها شبها در منزل استراحت میکردند. سعدی در جایی میگوید حتی شترها هم وقتی به منزلی میرسند استراحت میکنند، اما بار غم جدایی از دوست تا هزار منزل هم از دل من برداشته نمیشود:
بار بیفکند شتر چون برسد به منزلی
بار دل است همزمان، ور به هزار منزلم
خلاصه این که فرستادگان بالقیس که به خیال خودشان برای سلیمان طلا هدیه آورده بودند، دیدند که در سرزمین سلیمان طلا از خاک بیشتر و کمارزشتر است. پس به یکدیگر گفتند که این چه کار بیهودهای است که طلا برای سلیمان ببریم؟ بهتر است که برگردیم و خودمان را ضایع نکنیم:
بارها گفتند: زر را وابرم
سوی مخزن، ما چه بیگار اندریم
عرصهای کش خاک، زر دهدهیست
زر به هدیه بردن آن جا ابلهیست
ده دهی یعنی زر خالص. به تعبیر شما که در این روزگار جدید زندگی میکنید، یعنی طلای بیست و چهار عیار. اما بعد، با خودشان گفتند که ما باید فرمان ملکه را اجرا کنیم. چه کار داریم که بیهوده است یا نیست؟
گر زر و گر خاک، ما را بردنیست
امر فرمان ده بهجا آوردنیست
و سرانجام به نزد سلیمان رسیدند. سلیمان با دیدن آن هدیهها خندهاش گرفت و گفت:
بگذارید قبل از آن که بگویم سلیمان چه گفت، کمی هم از حافظ برایتان بگویم. حافظ سالها بعد از مولوی میزیست. وقتی حافظ شروع به غزلگفتن کرد، من در شیراز منزل کردم. و تا حافظ در شیراز بود، از روی شاخههای باغ مصلای شیراز به هیچ جای دیگری سفر نکردم. مگر میتوانستم سفر کنم. به قول حافظ:
نمیدهند اجازت مرا به سیر و سفر
نسیم باد مصلی و آب رکناباد!
***
حافظ هم داستان من را دوست می داشت. وقتی در بهار، هوای سحرگاه شیراز را، در چمنزاران مصلی و کنار جویبار رکناباد نفس می کشید، در دل میگفت که آمدن بهار، مانند پیام آوردن هدهد است. از سرزمین سبا به نزد سلیمان. پیام مهر و پیام هدایت:
مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد
هدهد خوش خبر از طرف سبا باز آمد
برکش ای مرغ سحر نغمه داوودی باز
که سلیمان گل از باد هوا بازآمد
لاله بوی می نوشین بشنید از دم صبح
داغدل بود و به امید دوا بازآمد
چقدر زیبا! گل را که با هزاربرگ خویش محتشم و نازپرورد است، به سلیمان مانند کرده است و میگوید: لابد این باد بهاری که نامش باد صبا است، پیام هدهد را از ملکه سبا رسانده است که این گل محتشم، گویی سوار بر باد، به تخت چمن نشسته است. گویی در این هوا بوی باده است که لاله (همان شقایق) که در دلش یک داغ سیاه است، به امید درمان کردن این داغ دلش با نوشیدن آن باده، بازآمده است. داغی که در همه تاریخ بر دل شقایق است:
ما آن شقایقیم که با داغ زادهایم
***
اما آن که بیش از همه من را دوست داشت و بالوپر من را به فضای سخن فارسی باز کرد، پیرمردی بود عارف و دانا در نیشابور، نامش عطار. فریدالدین عطار نیشابوری. او بود که داستان من را گفت که رهبر مرغان بوده ام:
مرحبا ای هدهد هادی شده
در حقیقت پیک هر وادی شده
ای به سرحد سبا سیر تو خوش
با سلیمان منطق الطیر تو خوش
صاحب سر سلیمان آمدی
از تفاخر تاجور زان آمدی!
این بیت آخر اشارهاش به این تاج یا شانهای است که بر سر من است. به همین خاطر به من شانهبهسر هم میگویید. نام قدیمیام هم پوپک بوده است.
این عطار بود که حکایت کرد که من پرندهها را رهبری کردم با این هدف و آرزو که به کوه قاف برسند و در آن جا سیمرغ را ملاقات کنند. سیمرغ یعنی سینمرغ. یعنی مرغ چینی. که در کوه قاف در اقصای مشرق خانه داشت. حداقل پرندهها اینجور باور داشتند. من هم رهبریشان را قبول کردم. خیلیها یا نیامدند یا از راه بازماندند. آنها که به قاف رسیدند سی مرغ بودند. آنجا بود که من به آنها گفتم: از سیمرغ خبری نیست. سیمرغ خود شما سی مرغید. وقتی راه را پیمودید و به اینجا رسیدید، به مقصد رسیدهاید. به سیمرغ رسیدهاید. وگرنه سیمرغی در کار نیست!
عطار حکایت من را در کتاب منطق الطیر بازگفت. نام این کتاب از همان واژه قرآنی که در بالا گفتم که در سوره نمل هست، گرفته شده است. یعنی سخن گفتن پرندگان.
وقتی مولانا نوجوانی خردسال بود. من خودم در آن شب پاییزی نیشابور، از پشت پنجرهای روشن دیدم که آنجا، پیش روی عطار، نشسته بود. به همراه پدرش، بهاءولد. یادم هست نگاه عطار را که چقدر شیفته این نوجوان بلخی شده بود. یادم هست که کتابی از خویش را به او هدیه داد. یادم هست که چند ماه بعد از رفتن قافله پدرمولانا و یارانش از نیشابور نگذشته بود که مغولان حمله کردند و نیشابور را به خاک و خون کشیدند. عطار کشته شد و من با پرهای خونین به مغرب گریختم. از آن زمان گاهی پشت این پنجره مینشینم در قونیه، و گاهی پر میکشم تا شیراز و در باغی خارج از شهر، گرد بام و در مردی میگردم که به تازگی گلستان و بوستان خود را آفریده است. گلستان و بوستان در دل این جهنم! جهنمی که از شرق تا غرب این سرزمین کویری را فراگرفته است.
مولانا هیچوقت دیدارش با عطار را فراموش نکرد. میدانید کتابی که عطار به مولانا داد، نامش چه بود؟ اسرار نامه. و لابد میدانید که داستان طوطی و بازرگان که از مشهورترین داستانهای مثنوی است را بار اول جلالالدین نوجوان در همین کتاب اسرار نامه خواند.
لابد میپرسید که چرا مولانا به مشهورترین داستان منطق الطیر عطار، یعنی داستان شیخ صنعان و دختر ترسا، هیچ اشارهای نکرده است؟ من نمیدانم! شاید داستان عشق میان خودش و شمس تبریزی را چنان شورانگیز و الهامبخش مییافت که دیگر نیازی نمیدید از داستان عشق شیخ صنعان به دختر ترسا یادی کند!
***
ببینید من هم مثل مولانا جلال الدبن شدهام! داستان را رها میکنم و آنقدر برایم تداعی پیش میآید که یادم میرود که داشتم چه میگفتم! رسیده بودم به آن جا که فرستادگان ملکه سبا، هدیههای نفیس خود را به سلیمان تقدیم کردند. اما اتفاقا آن هدیههای نفیس، در سرزمین و بارگاه سلیمان قدر و قیمتی نداشتند. طلا آن جا با ارزش است که کمیاب و خواستنی باشد. نه آن جا که سنگ و کوهش در و گوهر است و خاک دشتش جمله از زر است!
سلیمان به آنها جواب داد که مقصود من از نامه نگاری این نبود که به من هدیه بدهید. منظورم این بود که خودتان لایق هدیهای بشوید که من میخواهم و میتوانم به شما بدهم:
من نمیگویم مرا هدیه دهید
بلکه گفتم لایق هدیه شوید!
بعد توضیح می دهد که من در سر سودای زر ندارم. اما در عین حال کیمیاگرم! کیمیای من این است که دل آدمهای دیگر را نیز به بینیازی از زر میرسانم (وقتی بیت های بعدی را میخوانید، یادتان باشد که در دبیرستان خواندهاید که کدیه یعنی گدایی):
فارغیم از زر که ما بس پرفنیم
خاکیان را سر به سر زرین کنیم
از شما کی کدیه زر میکنیم
ما شما را کیمیاگر میکنیم
مولانا در این داستان نکتههای زیادی را گفته است. یکی آن که: اگر آدمی «زندگی اصیل» داشته باشد، دیگر نیازی به انبوهی نعمت و ثروت در بیرون ندارد. زیرا از طلا به کیمیا رسیده است. کسی که در درونش کیمیاگر شود، دشتها برایش همه از طلا خواهند بود. این خاصیت آن بینیازی و بلندنظری ای است که زندگی اصیل به آدمها میدهد.
زندگی اصیل یک شعار دارد: خودت باش.
کدام خود؟ هرکدام از ما خودهای فراوانی داریم. گاهی یک کاری میکنیم که میگوییم از«خود» ام خوشم آمد. گاهی یک کاری میکنیم که میگوییم از «خود»ام بدم أمد! به قول مولانا: زین دوهزاران من و ما، ای عجبا من چه منم؟!
پاسخ مولانا آن است که باید من منتر را پیدا کرد:
در دوچشم من نشین ای آن که از من منتری
تا قمر را وانمایم کز قمر روشنتری
زندگی اصیل یعنی جستجوی آن من منتر. آن منی که در درون هر انسان آگاهی نهفته است و آدم ها در فرآیند خودشکوفایی به آن میرسند. آن وقت به آن من وفادار ماندن. ماسک و نقاب نزدن و هزینه وفاداری به من اصیل خود را دادن. اگر آدمی با رسیدن به من اصیل خود به خودشکوفایی برسد، این اوج قله زندگی است. آنوقت آنقدر بودنهایش غنی میشوند که برای تسکین خویشتن نیازی به داشتنهایی بیش از حد نیاز نخواهد داشت. درست مانند سلیمان. درست مانند من که هدهدم و این پیام را برای شما آوردهام. نگویید نمیفهمم. اراده کنید که بفهمید. نگویید نمیشود. بگویید مولانا جلالالدین و عطار و حافظ و هدهد (و همه آدمهایی که انسانیت اصیل را تجربه کرده اند) کرده اند و شده است.
***
هفتصد سال پیش از اکنون، من به همراه خاندان خطیبی بلخ، خراسان را که در تاراج مغول به ویرانی رو نهاده بود ترک کردم و بعد از سفری طولانی به قونیه رسیدم. من در باغسار حکمت شعری فارسی، پیام آور سیمرغ ام. سیمرغ در کوه قاف خانه ندارد. سیمرغ همان مرغانیاند که آسمان اندیشه را پیمودهاند و به قلههای اگاهی رسیدهاند. من پیامآور آنانم. من صدای آن را در دل شبها تاریک، از پشت پنجرههای روشن در نیشابور و قونیه و شیراز شنیدهام. اینجا این بخت را داشتم که یکی از حکایتهای ایشان را برای سما نقل کنم و پیام آن حکایت را که وفاداری به زندگی اصیل بود به شما برسانم. و حالا از پایان این آخرین سطر دوباره پرواز میکنم و در آسمان محو میشوم. سپاس که پیام من را خواندید و بدرود.
برچسبها: هدهد, مولوی, مولانا, عطار, حافظ شیرازی درباره خرسندی...
ما را در سایت درباره خرسندی دنبال می کنید
برچسب : پرحکایت,نیشابور, نویسنده : kiarasharamesh بازدید : 136 تاريخ : سه شنبه 16 آبان 1396 ساعت: 7:36