یاد باد آن که سر گوی توام منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک
بر زبان بود مرا آن چه تو را در دل بود
دل چو از پیر خرد نقل معانی میکرد
عشق میگفت به شرح آنچه بر او مشکل بود
آه از این جور و تطاول که در این دامگه است
آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
دوش بر یاد حریفان به خرابات شدم
خم می دیدم، خون در دل و سر در گل بود
بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق
مفتی عقل در این مسأله لایعقل بود
راستی خانم فیروزه بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود
دیدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ
که ز سرپنجه شاهین قضا غافل بود[i]
شبی از شبهای اردیبهشتی شیراز است. سال ۷۷۵ هجری. یا زمانی دیگر در همان حدود. در مصلاِ، یا جایی دیگر در شیراز آن روزگار، کنار جویی روان و پای سروی بلند، چندان که بوی بهارنارنج در هوا موج میزند و باد طره بنفشه را پرشکن میکند، حافظ شیرازی دلش یاد از رفیقی میکند که در جوانی عهد صحبت را شکست و باد سرد سرنوشت او را با خود برد. دوست دوران جوانی و سرخوشی حافظ، شاه شیخ ایوالاسحاق اینجو.[ii]
شاعر رند شیراز، در این روزگار میانسالی، یاد گفتگوهای شبانه و مستانه با شاهد عهد شباب را گرامی میدارد:
یاد باد آن که صبوحی زده در مجلس انس
جز من و یار نبودیم و خدا با ما بود
خدا با ما بود. یعنی زمانه و بخت و اقبال جاودانه با ما بود. به قول سایه: «تا تو با منی/زمانه با من است/بخت و اقبال جاودانه با من است» . و البته این بخت و اقبال، جاودانه نبود که هیچ، چنان که در بیت آخر همین غزل پیداست، «دولت مستعجل» هم بود. یعنی زودگذر بود. به قول فروغ:«همیشه پیش از آن که فکر کنی، اتفاق میافتد». دوست گرانقدر و با ارزش حافظ، گلی که حافظ بلبل نغمه خوانش بود، بر باد غیرت روزگار رفت و حافظ را پریشاندل بر جای گذاشت:
بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد
باد غیرت به صدش باد پریشان دل کرد
راستی این «صحبت» که بلبل را با گل هست، چه ارزش دارد که به این همه فراق و پریشان خاطری را که به دنبالش میآید، بیرزد؟ پاسخ این پرسش را باید در فلسفه و معنای دوست و دوستی جست.
در این مقال، برآنیم که این معنا را در نزد شاعران حکمت شعری پارسی، کمی واکاویم و اندکی جستجو کنیم.
****
یکی از تلخترین حقیقتهای وجودشناختی درباره انسان «تنهایی» اوست. تنهایی به همان اندازه میرایی، حقیقتی تلخ و محتوم است.[iii] هشیاری نسبت به این دو حقیقت چنان تلخ است که اغلب آدمیان عمر را بر سر انکار و فرار از این دو میگذارند. اما آنهایی که اهل تامل و هوشیاری اند نمیتوانند یکسره و یکدله به وادی فرار و انکارپناه ببرند. آن ها این دو حقیقت تلخ را دستمایه میکنند که به ذهناگاهی (Mindfulness) برسند.
ذهنآگاهی نسبت به «میرایی» باعث مغتنم شمردن عمر میشود. به قول حافظ:
می خور که هر که آخر کار جهان بدید
از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت
یعنی هرکس که به میرایی محتوم خویش واقف شود، قدر عمر و وقت خود را میداند و آن را پی غمهای بیهوده هدر نمیدهد. بلکه چنگ به دامن مستی میزند تا از آن به آغوش عشق درغلطد. مرگ و میرایی اما موضوع سخن این مقال موجز نیست.
ذهناگاهی نسبت به «تنهایی» نیز آدمی را به ارزش «رابطه» رهنمون میشود. هیچ رابطهای نمیتواند تنهایی وجودی (Existential Isolation) آدمی را چاره و برطرف کند. چنان که هیچ مستی و عشقی نمیتواند سایه میرایی را از سر آدمی کم کند. اما همانطور که عشق بهترین و پختهترین پاسخ به میرایی است، رابطه از نوع دوستی ناب نیز بهترین و پختهترین پاسخ به تنهایی وجودی انسان است. به همین دلیل، حکمت شعری پارسی سرشار از شرح و وصف دوستی است.
این مقال، سه ویژگی اصلی دوستی ناب را از نگاه حافظ و دیگر شاعران پارسیگو برمیشمارد:
1- صحبت پاک: اولین نکته، تقابل «دوستی ناب» با «رابطه ابزاری» است. دوستی حقیقی و ناب، خود هدف است، و وسیله هیچ چیز دیگری نیست. یعنی آدمی دوستی را فقط به خاطر خود رابطه میخواهد نه فوایدی که از آن رابطه نصیبش میشود.
البته هیچ اشکالی ندارد که آدمی رابطهای را برای فایدهای برقرار کند. این جور رابطه را رابطه ابزاری مینامیم. یعنی رابطهای که ابزاری برای رسیدن به منفعت یا دفع ضرر است. حقیقت آن که اکثر رابطههای روزمره ما چنین اند. برای مثال، ما با خواربارفروش محلهمان برای خرید خواربار رابطه برقرار میکنیم. اگر روزی او خواربار نداشته باشد، ما هم سری به او نخواهیم زد. و اوحق ندارد از این بابت شاکی باشد و بگوید که «من را فقط به خاطر خواروبارم میخواستند و تا مغازه تهی شد، دیگر سری به من نزدند». نیز چنین است رابطه ما با پزشکی که به او مراجعه میکنیم، مشتری ای که به ما مراجعه میکند، کارمندی که پروندهمان را در اداره به او میدهیم تا رسیدگی کند، یا افرادی که با هم ارتباط و اتحاد مالی و سیاسی و باندی و جناحی برقرار میکنند. این رابطهها نه به خاطر نفس رابطه، بلکه به خاطر فواید آن است.
در ازدواج اگرچه بهتر آن است که رابطه از نوع دوستی و به خاطر نفس رابطه باشد، اما هم در برقراری و هم در تداوم پیوند ازدواج، در خیلی از اوقات، رابطه از همین نوع ابزاری است. طرف ازدواج به خاطر ثروت یا موقعیت، یا قابلیت سرویس دهی در خانه و آشپزخانه و ... انتخاب میشود و یا زندگی فقط به خاطر حفظ مال یا آبرو یا راحت فرزندان ادامه پیدا میکند.
صرف داشتن رابطه ابزاری ایرادی ندارد. آدمی در زندگی روزمره ناگزیر از برقراری روابط ابزاری برای پیشبرد امور کار و زندگی است. این رابطه ها تا وقتی که منصفانه باشند و در آن ها تبعیض یا بهرهکشی وجود نداشته باشدِ منطقی و پذیرفتنیاند. ایراد وقتی ایجاد می شود که: (الف) ادعای دوستی ناب میشود اما در واقع رابطه ابزاری است، یا (ب) در جایی که اقتضا میکند که رابطه از نوع دوستی ناب باشد ( مثل همین مورد ازدواج) رابطه از نوع ابزاری برقرار شود.
رابطههای ابزاری، در عین پذیرفتنی و طبیعی بودن، این کاستی ذاتی را دارند که نمیتوانند پاسخی برای تنهایی وجودی آدمی باشند. آدمی اگر از صبح تا شب درگیر هزاران رابطه ابزاری باشدِ همچنان تنهایی تلخ و گزنده را مثل وزش باد سرد زمستان بر استخوان خویش احساس خواهد کرد.
وقتی حافظ از «صحبت پاک» سخن میگوید، منظورش از «پاک» ، همانا پاک بودن از شائبه و غرض رابطه ابزاری است. پاک یعنی ناب. یعنی فارغ از همه اغراض و شوائب. خودش برای خودش. به قول سعدی، همان چیزی که آدمی را از بند خویش بیرون میآورد و رابطه دوستی و پیوندی را شکل میدهد:
گر از دوست چشمت به احسان اوست
تو در بند خویشی نه در بند دوست
صحبت پاک، نه تنها اقتضا میکند که چشم آدمی بر احسان دوست نباشد، بلکه متضمن این نیز هست که در وقت وقتش، آدمی زحمت و بلا را هم به خاطر دوست پذیرا باشد. باز به قول سعدی:
قدمی که بر نهادی به وفا و عهد یاران
اگر از بلا بترسی، قدم مجاز باشد
این رابطه ناب، یعنی رابطه به خاطر نفس رابطه و نه به خاطر فواید و عوارض، مقدمه صحبت پاک است. یعنی وقتی آدمی دوستی داشته باشد که رابطهاش با او را به خاطر همان رابطه بخواهد و صرف وقت گذرانی و صحبت با او برایش مطلوب باشد نه هیچ چیز خارجی دیگری، این رابطه و دوستی میتواند محمل و محل صحبت پاک باشد. و این صحبت پاک است که در نفس خود مطلوب است و پاسخی اصیل به تنهایی وجودی آدمی است.
2- عین رضا: در دوستی ناب، صمیمیت جا را بر داوریهای کلیشهای تنگ میکند. صمیمت در اثر صحبت حاصل میشود. اثر صحبت پاک کار را به جایی میرساند که به قول حافظ هر چه در دل یک دوست هست، در همان لحظه بر زبان دوست دیگر چاری میشود: «بر زبان بود مرا آنچه تو را در دل بود».
صمیمیت باعث «درک» می شود و راه را بر «قضاوت» میبندد. وقتی کسی را چنان درک کنی که به زبان حال بگویی: «خود در عجبم که من توام یا تو منی» آنوقت او را سخت و بیرحم قضاوت نخواهی کرد.
به قول سعدی، صمیمیت کار را به ارتفاعی میرساند که در آن، آدمی به دوست با چشم پذیرش یا همان «عین رضا» نگاه میکند:
میان عیب و هنر پیش دوستان کریم
تفاوتی نکند، چون نظر به عین رضاست
من این ویژگی را در جایی دیگر «عمق استراتژیک دوستی» نامیده ام.[iv] یعنی دوستی چنان عمقی پیدا میکند که دیگر با دیدن این خطا و آن گناه از دوست، اصل دوستی به خطر نمیافتد. نه به آن معنا که دوست تلاش نمیکند که خطا و اشتباه دوستش را رفع کند. برعکس! دوست آیینهای است که دوست کژیهایش را نیز در او ببیند و اصلاح کند. به قول مولانا:
دوست آیینهست جان را در حزن در رخ آیینه ای جان دم مزن
دوست چشم توست ای مرد شکار از خس و خاشاک او را دور دار
اما این باعث نمیشود که اصل دوستی زائل شود. از این رو دوستی ناب به عشق مادرانه ماننده است که هر گناه و خطایی از فرزند سربزند، مادر به او در رفع و حلش کمک میکند، اما پیوند عشق و دوستی را نمیگسلد. به قول سعدی:
هزاربار اگر خاطرم بشورانی
از این طرف که منم، همچنان صفایی هست
این صمیمیت حاصل از صحبت پاک یک اثر دیگر هم دارد و آن اصلیلترین اثر و معنای دوستی، یعنی کمرنگ کردن «تنهایی وجودی» است. تنها در سایه صمیمیت حاصل از دوستی ناب و صحبت پاک است که فرد میتواند ذهنآگاهانه به مصاف تنهایی وجودی برود. و برقراری همین دوستی ناب تنها پاسخ پخته روان آدمی به رنج حاصل از ذهناگاهی به تنهایی وجودی است. به همین خاطر، حافظ دولت (بختیاری و اقبال) را چیزی جز «دیدار یار» نمیداند.
دانی که چیست دولت؟ دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
3- دولت مستعجل: سومین ویژگی حافظانه دوستی ناب، ذهنآگاهی نسبت به «دولت مستعجل» بودن آن است. مانند دولت جوانی و دوستی حافظ با شاه شیخ ابواسحاق که دولت مستعجل بود:
راستی خاتم فیروزه بواسحاقی
خوش درخشید، ولی دولت مستعجل بود
کسی چون حافظ به این ذهن آگاهی نسبت به میرایی و تنهایی خویش نرسیده است.[v] حافظ میگوید که در جوانی فکر میکرد که میتواند جز این را اراده کند، اما زمانه به او نشان داد که این سعیی باطل است و گریزی و گزیری از فراق نیست:
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد؟ که سعی من و دل باطل بود
این «دولت مستعجل بودن» هم در مورد اصل زندگی و هم در مورد رابطه ها و دوستی ها صادق است. در همین غزل ابتدای این مقال، حافظ میگوید که حتی خم می هم در اثر ادراک این واقعیت، هم سرش در گل و هم دلش پرخون است (سر خمهای شراب را گل میگرفتند تا هوا وارد نشود زیرا هوا شراب را تبدیل به سرکه میکند و در درون خم ها هم شراب است که سرخ و همرنگ خون است و حافظ به همین دلیل خم شراب را تشبیه به فردی میکند که هم گل به سر خودش مالیده است تا اندوه و سوگواریاش را نشان بدهد و هم دلش از جور روزگار و فرقت یاران خون است).
از همین روست که حافظ اهل زندگی را غنیمت شمردن است. و اهل دم را غنیمت شمردن است. و اهل صحبت را غنیمت شمردن است:
فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزل
چون بگذریم دیگر، نتوان به هم رسیدن
از دیدگاه مولانا، دوری دوستان از مرگ هم تلختر است. از نگاه مولوی اصلا مرگ تلخ نیست. او مرگ را با آغوش باز استقبال میکند:
مرگ اگر مرد است گو نزد من آی
تا در آغوشش فشارم تنگ تنگ
من از او عمری ستانم جاودان
او ز من دلقی ستاند رنگ رنگ
اما وقتی که به تنهایی و فراق دوستان میرسد، روح حماسی مولانا نیز نازک و رقیق میشود و تاب تلخیاش را ندارد:
ای خدا این وصل را هجران نکن
سرخوشان عشق را نالان مکن
نیست در عالم ز هجران تلختر
هرچه خواهی کن، ولیکن آن مکن!
این آگاهی تلخ نسبت به فانی و مستعجل بودن زندگی و دوستیها و نیز به تنهایی وجودی آدمی، باعث میشود که آدمی به یکی از این سه گریزگاه پناه برد: (الف) مانند اکثر مردم، فرار و فراموشی و انکار را انتخاب کند. در بحر وجود خویش عمیق نشود و به میرایی و تنهایی خویش فکر نکند. بلکه همیشه خود را مشغول نگاه دارد تا به قول مولانا از «رنج هستی» در امان بماند:
تا دمی از رنج هستی وارهند
ننگ بنگ و خمر بر خود مینهند
میگریزند از خودی در بیخودی
یا به مستی یا به شغل ای مهتدی
(ب) تحمل این حکمت و آگاهی تلخ را از دست بدهد و سر به وادی جنون یا عدم بگذارد، چنان که حتی کاری از دست طبیبان برنیاید:
گر طبیبی را رسد زین سان جنون
دفتر طب را فروشوید به خون
زان که این دیوانگی عام نیست
طب را ارشاد این احکام نیست
و یا (ج) با ذهنآگاهی از یاد مرگ و تنهایی پلکانی بسازد به سوی غنیمت شمردن زندگی و رابطههای ناب. این پختهترین پاسخ روان آدمی است. همان که حافظ و سعدی و مولانا از آن سخن گفته اند و قرنها بعد نیزِ سهراب سپهری از چنین دوستی نابی یاد کرده است:
... دست من در رنگهای فطری بودن شناور شد
پرتقالی پوست میکندم
شهر در آیینه پیدا بود
دوستان من کجا هستند؟
روزهاشان پرتقالی باد!
....
خواب روی چشمهایم چیزهایی را بنا میکرد!
یک فضای باز، شنهای ترنم، جای پای دوست!
***
بگذارید برگردیم به همان شب اردیبهشتی شیراز در سال ۷۷۵ هجری. برای حافظ که احتمالا موقع سرودن این غزل در دوران میانسالی به سر میبرد، دیگر رونق عهد شباب به سرآمده است. شاه شیخ ابواسحاق هم دیگر به افسانهها پیوسته است. بعد از آن حافظ دوستان و یاران دیگری نیز پیدا کرده و به آنها چنان دلبسته شده است که سفر برایش جز یک کابوس نیست:
به یاد یار و دیار آنچنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم
از این حیث مانند سعدی است که صحبت یوسف به زندان را به سیر باغ و بوستان ترجیح میدهد:
رفیقانم سفر کردند، هر یاری به اقصایی
خلاف من که بگرفتست دامن در مغیلانم
دمی با دوست در خلوت، به از صد سال در عشرت
من آزادی نمیخواهم که با یوسف به زندانم
البته بر خلاف سعدی که خارخار شوق سفر در دلش، محبت را به مغیلان ماننده میکند و گاهی توصیه میکند که:
به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار
که بر و بحر فراخ است و آدمی بسیار
حافظ در دوری از سفر و ترجیح صحبت یکدله و ثابت قدم است:
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
اما و هزار اما نیک میداند که دولت زندگی آدمی «دولت مستعجل» است. یعنی یک بختیاری و نیک اقبالی زودگذر است. دیر نمیپاید. درست مانند خاتم فیروزه بواسحاقی که دیر نپایید و زود بر باد رفت. و البته اشتباه شاه شیخ جوان هم همین بود که از این حقیقت (و نیز از حقیقت پیش آمدن دشمن تا پای دروازههای شیراز) غافل بود. «که ز سرپنجه شاهین قضا غافل بود»
حافظ اما اهل غفلت و ذهنفراموشی نیست. اهل ذهنآگاهی است. و آگاهی به دو حقیقت میرایی و تنهایی محتوم و گریز ناپذیر، او را وامیدارد که به دامن حکمت شیرین پناهنده شود. حکمت شیرین که از مستی و نظربازی، از رندی و آزادگی، و از عشق و دوستی میگوید. حافظ به همه سفارش میکند که قدر فرصت دوستی ناب و صحبت پاک را بداند:
فرصت شمار صحبت، کز این دوراهه منزل
چون بگذریم دیگر، نتوان به هم رسیدن
از جان طمع بریدن، آسان بود ولیکن
از دوستان جانی، مشکل توان بریدن
بوسیدن لب یاد اول ز دست مگذار
کآخر ملول گردی از دست و لب گزیدن
[i] - این غزل از دیوان حافظ بر اساس نسخه ۸۲۸ هجری قمری (خلخالی) به کوشش بهرام اشتری، نشر آگه، ۱۳۸۸ برگرفته شده است. دو تغییر کوتاه در غزل به نظرم شایستهتر آمد: نخست در بیت چهارم که به جای «آن جور و تطاول»، «این جور و تطاول» را از دیوان حافظ به سعی سایه برگرفتم و نیز در بیت ششم، به جای «خم می دیدم و خون...»، روایت خانلری و نیساری را ترجیح دادم که بعد از جمله «خم می دیدم»، بدون حرف ربط واو، «خون در دل... » را آورده اند. پا در کفش مصححین کردیم دیگر. ببخشید!
[ii] - حالا این جا ممکن است یک عارفر فرزانه و دل آگاهی پیدا بشود و نهیب بزند که خیر آقا! حافظ اصلا یاد یک آدم خاکی را در یاد نداشت. منظور حافظ از سر کوی تو، بهشت خداوند است و حافظ دارد در این غزل، از دوری و فراق آن نیستانی مینالد که روزی از آن جدا افتاد. بنده هیچ جوابی برای این انتقاد ندارم. حتی نمیتوانم شرط ببندم که این معنا در خاطر خواجه رند شیراز نبوده است. خلاصه این که: چون نیست خواجه حافظ، معذور دار ما را!
[iii] - شرح بیشتری از این معنا و ماجرا را بجویید در:
Yelom, Irvin. D., (1980), Existential Psychotherapy, BasicBooks.
[iv] - لطفا نگاه کنید به مطلبی با نام عمق استراتژیک دوستی در وبلاک نویسنده با عنوان جای پای دوست.
[v] - خیام را شاید بشود استثنا کرد. و نیز رودکی را.
برچسبها: حافظ, شرح غزل, دوستی, رابطه, سعدی درباره خرسندی...
ما را در سایت درباره خرسندی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : kiarasharamesh بازدید : 91 تاريخ : سه شنبه 16 آبان 1396 ساعت: 7:36